دستی شمع را روشن کرد
باد می وزید
دیگری دو دستش را حمایل شعله کرد
تاریکی رفت فضا روشن شد
شمع سوخت ولی هر دو در روشنی بودند و تمام شدند
دستی شمعی را روشن کرد
باد می وزید
دیگری دو دستش را دریغ کرد
باد شعله را خاموش کرد
تاریکی مسلط شد
و در تاریکی تمام شدند
شمع اما ماند
منتظر
تا دستان دیگری شاید
چه سالهایی گذشت
هفده ، بیست و سه ، بیست و هفت و ... یهو چشم باز کردم چهل وپنج
یک روز غصه کنکور
یک روز گرفتار کرشمه و چشم و ابرو
و چقدرش هم پی آنچه که در آخر یا از دست میدی یا میزاری و میری
باشه باشه دنیا
قبول است
نیازی نیست هربار ثابت کنی به من که تنها هستم دیگه باور دارم و قول میدم فراموشش نکنم
ای کاش اینقدر محتاج نبودیم
نمیدونم به پله اقناع کی خواهم رسید
راستی شما رسیده اید؟
امان از این دل
اوایل زندگی فقط اون رویاهاته که لبخند بر لبت میاره
ولی این وسطا که میرسی فقط رویاهات نیست، یه وقتایی خاطراتت اینکارو برات انجام میدن
آخ آخ یعنی میشه بازهم بعضی شبها و روزها تکرار بشن؟
میدونید بعضی مکانها بعضی زمانها و بعضی صداها و نغمه ها معنای دیگری برات دارن حالا یا غم یا شادی
بذارین یه رازی رو بهتون بگم
شما هیچوقت پیر نمیشین
فرسوده میشین ولی پیر نمیشین
فقط بزرگترها چون نمیخواین و نباید کوچکترا یه چیزایی بدونن جلوشون ادای بزرگا رو در میارین.
بنظرم بدبخت ترین آدما ترسو ها و طمع کارها هستن
شجاع باشین بدست بیارین خرجش کنین
التماس نکنین حتی اگه کارتون راه بیافته یه زخمی به روحتون میزنه جاش همیشه میمونه
و عشق
اگه پیداش کردین همه چی رو پاش بذارین
حتی اگه کوتاه باشه که همیشه هم کوتاه هست
ولی اگه بهش نرسین احساس بیهودگی میکنید تا آخر کار حتی اگه گنج قارون داشته باشین
و خیلی چیزای دیگه که نمیگم خودتون بگردید پیداش کنید
میخوام برم غرق بشم تو حال خودم
برای اخراج محمدعلیشاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آنها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافهای تکیده و شکسته بود. با آنکه در مورد اخراج محمدعلیشاه خبری منتشر نشده بود، ولی عدهای زیاد در مقابل سفارت انگلیس در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و میخواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عدهای قزاق بفرستند. قزاقها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بینهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعهای روی بدهد. ازاینرو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم. ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از درِ پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغضگرفته جلو آمده و به ترکی شروع به احوالپرسی کرد. گریه به شاه امان نمیداد. من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال و امیربهادر جنگ را، آنها مرا اغفال کردند تا روبهروی ملتم بایستم.» گفتم: «عذر بدتر از گناه.» به او گفتم: «بههرحال الان چارهای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچهزودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت میخواهی به این زندگی ذلتبار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.» شاه در این موقع با صدای بلند میگریست بهطوریکه همه هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متأثر شدند.
محمدعلیشاه دیگر آن شاهی نبود که روبهروی ملت خود ایستاده بود. مثل بچه مطیعی شده بود که پناهگاهی میجست. چون شایع بود که محمدعلیشاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد، ستارخان به ترکی با فریاد گفت: «جیبها و اثاثهاش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است. ستارخان گفت: «مَن بیلمیرم» یعنی من نمیدانم. من پیشنهاد کردم برای آنکه بهانهای به دست کسی داده نشود، اثاثیه شاه و حتی جیبهایش را به شکل زنندهای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورتمجلس شد و اعضای هیئت زیر آن را امضا کردند. ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکهجهان خانمش را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.» ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلیشاه بودند صدا کرد و گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زنها حتی سینهبند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند. شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا میخواهی داراییهای "رعیت" را به تاراج ببری؟» ناسزایی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمیشد و او مرتب مثل شیر میغرید و اسلحهاش را تکان میداد. در آخر محمدعلیشاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکهای را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچوقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی میخواست کشت. مجلس را به توپ بست و ملکالمتکلمین و صوراسرافیل را در باغ شاه خفه کرد... بههرحال صحنهای بود دردناک و ناراحتکننده. در دل گفتم: یک پایان رقت بار...
.
در میان خواب و بیداری، در میان مه غلیظ زمستانی این زمستان بی پایان، آتشفشان کوچک خاموشی را میبینم.
میدانم روزی که بیدار شود اعجاب می آفریند.
فقط نمیدانم می رسد روزی که بیدار شدنش را ببینم؟
آتشفشان کوچک خاموشی را حس میکنم که تشنه بیداری است.
کدامین ترس یا رخوت او را به عمق خواب میکشد نمیدانم.
اما میدانم هر لحظه پر تر از لحظه پیش خود می شود
فقط نمیدانم کدامین نفرین، کدامین طلسم مانع بیداریش میشود.
آیا باید فقط نظاره گر باشم؟
شاید کمکی نیاز دارد تا بیدار شود.
نمیدانم، شاید هم خاموش باشد بهتر است.
فقط میدانم روزی که بیدار شود شگفتی می آفریند.
آقای ساده
سوم فروردین ۱۴۰۱
ژینا ببین که ملت ایران برای تو
از خون خود گذشت که حق بود راه تو
ژینا بخواب ساکت و آرام در بهشت
گشتند مردمان همه، داغدار تو
ژینا تویی که رمز رهایی میشوی
تا هست غیرتی همه جا هست نام تو
ژینا عزیز ملت ایران شدی، بناز
چشم حسود کور، بلند است نام تو
ژینا مزار تو، بت آزادگی شده است
ای بت شکن ببین که چه کرده است خاک تو
آقای ساده شهریور ۱۴۰۱
چار روز دنیا
گرفتاری ....معاش و ...کار....درس...
چند لحظه فرصت
فرصتها رو فقط
عاشقی کن
وگرنه حسرت....حسرت....حسرت....
آقای ساده آبان ۹۹
زندگی میتونه خیلی قشنگ باشه
میتونه خیلی هیجان داشته باشه
در عین اینکه آرامش داره
قلب انسان دلش میخواد بعضی وقتا تند تند بزنه
چشما دلشون گریه میخواد
گوشها دلتنگ نجوای عاشقانه اند
دستها میخوان دستی تو دستشون باشه
و پاها آماده اند تا راههای دوری رو برند
دلها دنبال همدل میگردن
زبان بی طاقت گفتگوست
و لبها مشتاق بوسیدن
اما ما چه کردیم با اینها
در پی عقلی که هر روز حرف دیروزش را قبول ندارد
همه را زنجیر زدیم
و منتظر گذاشتیم
تا وقتی که خودمان هم نمیدانیم
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می، سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
رفتن دلیل نمیخواهد
آنچه دلیل میخواهد ماندن است
به قلبت اعتماد کن
که این عقل ناقص پر مدعا هربار در پی اثبات خویش است
آدمی فقط یک مسئولیت اصلی دارد
بقیه همه فرعیات است
آنکه تا آخر با انسان میماند جز خود او نیست
هیچکس هیچکس دیگری را نمیشناسد
انسان فقط در برابر خویش مسئول است
فقط یک دادگاه وجود دارد
آنهم دادگاه وجدان و آگاهی هر کس میباشد
هرچه هم زرنگ باشیم آخر در این دادگاه محاکمه خواهیم شد
و رای، پیش از برگزاری دادگاه صادر شده
فقط یک چیز را میدانم
آنکه بترسد زندگیش حقیرانه خواهد گذشت
همواره هنگام تصمیم اگر میخواهی نظر قلبت را بدانی با خود بگوی
اگر نمیترسیدم چه میکردم
و همان است تنها راه درست
ما امروز کوله باری داریم از خاطره ها
جوانی رفت، زمان رفت و ما اگر آنجایی که تصور داشتیم نیستیم فقط به دلیل ترسهایی پوچ بود
باید یکبار برای همیشه با ترس خداحافظی کرد
و آن باقیمانده جان را به ثمنی دیگر داد
امروز، خسته از سربالایی زندگی با کوله باری از تجربه و خاطرات در این میانه راه
و تردید که این راه مشترک است یا جداست
چه مشترک، چه جدا، کوله بارت سنگین است
من همیشه سبک بار ترم چون کوله بار را سنگین دوست ندارم
ولی تو همیشه چمدانت سنگین بود
این یعنی سفر کردن بلد نیستی
یاد بگیر
سبکبال سفر کن
چه به آن راهی که من میروم و میگویم بیا
چه به راهی که از راهم جداست.
در هرحال سبکبال باش کوله بارت را خالی کن
خاطرات را بگذار خاطره بمانند
نگذار دستی اهریمنی نبخشیدن از آستین گذشته بیاید و امروزت را از تو بگیرد
من از مرهم فراموشی بر زخمهای گذشته نهادم و امروز اثری از زخمها نیست
کوله بارم پر از خاطرات شیرین است
کوله بارم فقط آن چیزیست که به آن نیاز دارم
بگذار دست اهورایی تجربه از آستین گذشته بیاید و راه آینده را نشانت بدهد
امروز راه من روشن و آفتابی است مشکل من از نوع دیگر است و مشکل تو از نوع دیگر
خودت دیده ای و میدانی زخمهایم زود خوب میشوند
اما امان از زخمهای تو
زود خوب شو
چه با من، چه راهی که انتهایش را نمیدانی و در ابر تیره ابهام است
نگذار از ابهام راه بترسی
اگر دلیل ماندن نداری و از رفتن میترسی که هان چه میشود؟
بدان پایان هر دو راه یکی است
پایان هر انسانی مرگ است
شاید در یکی بودن راه مان شکی باشد اما به یقین راه آن بچه جداست
او امانت است. تنها نگرانیم قویتر شدن پاهایش است که سراشیبی سختی انتخاب کرده و همتی بلند دارد
باید کوله بارش سبک باشد تا برسد
توان او را با تردید هدر ندهیم
چه امروز چه فردا، راهی است.
بگذار وقتی به پشت سرش نگاه میکند لبخند بزند نه اینکه درد مچاله اش کند
درد ما مال ماست
وقتی خودمان را به او گره بزنیم شاید تمام انرژی و شوقش برای حرکت کافی نباشد
آدم است. بگذار جوانی کند، بجوید، کشف کند، تجربه کند، بگذار بگوید خودم کردم هیچکس دوست ندارد بگوید دیگری برایم کرد حتی والدین
طنابهای وابستگی را ببر
کوله بارش را پر کن از آنچه خوب است و روزی بکارش می آید و بگذار بپرد
زندگی این کلیشه ای نیست که همگان میکنند
زندگی اقیانوس بی انتهاست، اندازه توانت هدف بگذار
اگر بی مهابا در این اقیانوس که نامش زندگیست جلو رفتی وقتی بخودت می آیی که دیگر راهی نیست
خودت باش
با خودت صادق باش
ترسها را کنار بگذار تا قلبت را ببینی
راه را از کسی مپرس هرکس نشان راه خویش را میداند
آنکه نشان راه تورا میداند خودت هستی
گوشها را ببند چشمها را باز کن
گوشها را ببند چشمها را باز کن
هروقت ابر ابهام راه را پوشاند فقط یک قدم را ببین
هر بار فقط یک قدم
تا وقتی میتوانی فقط یک قدم دیگر برداری بردار
یادت باشه هیچ فرزندی مال والدینش نیست
والدین به جرم لذت هم آغوشی و برای اثبات ادعای عشق
به امانتی امتحان میشوند
فرزندت را بگذار رشد کند. بگذار بزرگ شود و بزرگ نمیشود جز با تجربه
و بعد اورا مانند امانتدار به صاحبش عودت بده
مالک آدمی خود اوست
من همه بندها را رها کرده ام
آزادی، آزاد
فقط هرگاه بر این تردید پیروز شدی
اگر ماندنی هستی، محکم بمان
اگر رفتنی
بگو تا در تصمیمت بعنوان آخرین حرکت مشترک یاریت کنم
از من هم نترس، من همان دیشبی، پریروزی ، پارسالی هستم
حالا منم یک مرد منتظر
در میانه گردنه ای که مصمم به گذشتنم
تکلیفم با خودم روشن است
تویی که بدنبال دلیل بودن و یا رفتنی
رفتن دلیل نمیخواهد
آنچه دلیل میخواهد ماندن است
حرفایم را زدم
مدتی منتظرت هستم
اما راه مرا میخواند تکلیفی بر دوش دل دارم و رسالتی در قلبم
تنم رنجور، فرصتم کم و راه ناهموار
مرگ در پشت سرم حرکت میکند و خدا میداند چند بار چنگ انداخته و همه چیز مهیا نبوده
پس تا زنده ام باید بروم
اگر با من می آیی زودتر
شبت بخیر
عشق و اراده اثر برجستهی رولو می(Rollo May)، یکی از پبشگامان روانشناسی وجودی(اگزیستانسیال) آمریکاست. در این کتاب که به گفته رولو می محصول 30 سال تأمل، تجربه و تخصص اوست، سرگذشت دو خصیصه بنیادی یعنی عشق و اراده را در جوامع انسانی از نگاه اسطورهای تا مدرنیته در چشماندازی وجودگرایانه رمزگشایی میکند.
دیباچه زیبای کتاب در ادامه آمده است:
"همه آنچه هست، دلانگیز است. آفتاب از فراز کوه سر بر میآورد و سبزی شگفت انگیز با پرمایگی وافرش از دره ژرف سرازیر میشود. گویی درختان در طول شب اندکی قد کشیدهاند و علفزار با میلیونها سوسن وحشی سیاهچشم از هم شکفته است.
این رفت و آمد بیپایان، بازگشت ابدی: روییدن، جفت گیری، مردن و دوباره روییدن را باز حس میکنم. و میدانم آدمیزاد هم بخشی از این رفت و بازگشت ابدیست، بخشی از اندوهش و بخشی از آهنگش. ولی شعور انسانِ جستوجوگر فرامیخوانَدش تا از این بازگشت ابدی برگذرَد. من نیز مانند دیگرانم جز آنکه جستوجویی متفاوت را برگزیدهام. همواره بر این اعتقاد بودهام که باید در جستوجوی حقیقت درونی بود با این باور که میوهی ارزشهای آینده تنها زمانی قادر به رشد است که بذرش را تاریخ امروز ما افشانده باشد. معتقدم به ویژه در این سدهی بیستمِ در حال گذار، زمانهای که حاصل کامل شکست ارزشهای درونیمان را به نظاره نشستهایم، بسیار مهم است که به جستوجوی سرچشمهی عشق و اراده برخیزیم."
کتاب عشق و اراده با ترجمه دکتر سپیده حبیب توسط انتشارات نشر دانژه چاپ و عرضه شده است.
دستی که به درگاه خدا بسته پل عشق
کوتاه نبینید که این قصه دراز است...
دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفتپاشنه كفش فرار و ور كشيد
آستين همت و بالا زد رفتيه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توي شيشه فردا زد و رفتطفلكي تازگي آدم شده بود
به سرش هواي حوا زد و رفتدفتر گذشته ها رو پاره كرد
نامه فرداها رو تا زد رفتزنده ها خيلي براش كهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفتهواي تازه دلش ميخواست ولي
آخرش توي غبارا زد و رفتدنبال كليد خوشبختي ميگشت
خودشم قفلي رو قفلا زد رفت
مشخصات وب
می نویسم پس هستم.در این مکان نوشته های شخصی من
فقط
در لینک "گاه نوشته های آقای ساده" گنجانده شده است.
ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است
این کشتی از تلاطم دریا شکسته است
هر چیز بشکند ز بها می فتد ، ولی
دل را بها و قدر بود تا شکسته است
مخلص را در این وبگاه بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده
دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب و جگرم کباب
اگر شما را هوس چنین بزمی و به یاد تماشای بی دلان عزمی است
بی تکلفانه به کلبه ام گذری و به چشم یاری در کویم نظری
مائیم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی